توضیحات
داستان کوتاه از متن داستان: شب بود. زن دکمهی پالتوش را بست. پسر تکیه داد به زن. دختر دستش را کرد توی جیب بارانی مرد و اعلامیهی روی دیوار را خواند. ـ شاد...رو...ان زن گفت: تو زیادی حساس شدی. مرد گفت: نمیتونم بیرگ باشم. پسر خندید: هی بلد نیست بخونه. دختر گفت: خوبم بلدم حسود...