آدم اول The First Man
- نوع فایل : کتاب
- زبان : فارسی
- نویسنده : آلبر کامو
- مترجم : منوچهر بدیعی
- چاپ و سال / کشور: اول بهار 1374
- تعداد صفحه : 292
توضیحات
رمان " مرد اول " که " کامو " هرگز فرصت باز نگری در آن را نیافت و در ایران با نام " آ دم اول "به چاپ رسید، آخرین اثر داستانی " آلبر کامو " است. اصل کتاب که دستنوشته ایست شتابزده در 144 صفحه تو یک دفتر چه، پر از ایما واشاره هایی است که فقط برای " کامو " مفهوم بود و در باز نویسی آن باید مورد توجه وی قرار می گرفت که مر گ این فرصت را از او دریغ داشت.
" ادم اول " نیز مثل " بیگانه "، زبانی پر از ایهام دارد و آمیخته به مفاهیمی چون " پوچی ِبودن در هستی " و یا " بیهودگیِ مفرطِ بودن ". اثری که در جای جای ِآن، نبوغ ادبی ونگاه خاص ِ فلسفی کامو برق می زند. ماجرا های رمان چنانچه در " بیگانه " و " طاعون " نیز چنان است در الجزایر وبخصوص شهر " الجزیره " می گذرد. سرزمینی که مستعمره ی فرانسه بود و کامو هم به عنوان یک فرانسوی بیشتر عمرش را آنجا گذرانده بود. در " آدم اول "، داغی آفتاب را داریم و فقری گدازان وانسانهایی را که سختی کشیدن، عادتشان است.....
قهرمان داستان " ژاک کورمری " است که وقتی زاده می شود تولدی چنین دارد: " در کنار بیمار چیز بی شکل خون آلودی دیدند که با نوعی حرکت در جا تکان می خورد." از مادری نیمه شنوا و پدری که در یتیمخانه قد کشیده و زاده ی کوره دهی که وقتی پدرش دنبال دکتر می رود، دکتر می گوید: " اینجا هم شد جا که آدم بیاید بزاید." یکی از شبهای پائیز 1913و در ملک مو قوفه ای نزدیک یک دهکده ی پرت و کوچک و دور از الجزیره. 1913 سالیست که خود " کامو " نیز در آن سال چشم به جهان گشوده است. چهل سالی می گذرد و روزی همان نوزاد، که هیچ تصویری از پدرش در ذهن خود نداشت و پیش از یک سالگی او، " آتشی جهانی او را بلعیده و از او از او جز یک خاطره ی نا ملموس چیزی نمانده بود مانند خاکستر پر ِ پروانه ای که در آتش سوزی جنگلی سوخته باشد " به خواهش مادر- پس از سالهاو هنگامی که قصد دارد به دیدار مادرش به الجزایر برود - با رفتن به گورستانی در فرانسه که مدتها بود آنجا می زیست، سراغ " قطعه محل دفن مردگان جنگ سال 1914" را می گیرد. با" سربه هوائی و بدون تکان های روحی " به سنگ قبر پدرش خیره می شود و می خواهد بگذرد که می بیند پدرش از او جوانتر بوده است. او که خود را دست تنها ساخته بود و فکر می کرد اختیارش دست خودش است با سر گیجه و " دل پر دردی که ولع زندگی با او" بود وسر انجام خاک می شد خود را در 29 سالگی که همه ی عمر پدرش بود تصور می کند و می بیند که در آن سن وسال، خیلی رنجور و شکننده بود و ناگه دل اش به جوانی او سوخته و جرقه ای در عزم او زده می شود که در سفر فرارویش به الجزیره، از " مردی که زندگی را به او بخشیده و بلافاصله به جای ناشناخته ای آن سوی دریا رفته و مرده بود " کنکاشی کرده و ببیند چه جور آدمی بوده است. آدمی که " ترکش خمپاره ای سرش را شکافته بود و بین کشتارگاه و بیمارستان زخمی ها، با چشمهایی که دیگر نمی دید با خط خرچنگ قورباغه ای به همسرش نوشته بود " زخمی شده ام، چیزی نیست. شوهرت "و بعد از چند روز مرده بود."او به قبر پشت کرده و تا آخر رمان مارا باخود به کودکیها و نوجوانی هایش برده و به اکنونی می رساند که مادر تیره بخت اش، همچنان با نگونبختی هایش خوش است و هیچ دوست ندارد که از الجزیره دور شودو مثل سابق مراقب وصله پینه ی برادرش – داییِ ژاک - که سخت شنواست می باشد که اکنون دیگر، هردوشان پیر و دست تنهایند. ژاک از اینکه بهره ی عمرش ازدنیا،بیشتر از پدرش بوده منقلب شده و خلا وحشتناکی درونش را آزار میدهد.پا به پای خود ما را تا اعماق عطوفت های انسانی می کشد و اماحافظه ها تیره و تارند و زمان از دست رفته را هرچه بیشتر می جوید کمتر می یابد. با خود می اندیشد: " حافظه ای هست که در دل جای دارد و می گویند از همه مطمئن تر است اما دل را هم رنج و کار فرسوده می سازد و در زیر بار خستگی همه چیز را فراموش می کند. زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می یابند.برای فقرا فقط نشانه های مبهمی در راه مرگ به جای می گذارد. وانگهی برای آنکه بتوانند طاقت بیاورند نباید گذشته را زیاد به خاطر آورند، بلکه باید به همان چیزهای روز به روز و ساعت به ساعت بچسبند." مادر ودایی اش تهی از هر خاطره بودند و فقط می دانستند که به او خیلی شبیه بود.سراغ معلم دوران ابتدایی اش " برنار " را می گیرد که پدرش را تو جنگ دیده بود و او نیز تنها می دانسنت که آدم تودار وکم حرفی بود و جنگ او را کشته و خاک کرده است. ژاک به رد پای استعما ر مینگرد و هزارا ن مثل پدرش که برای خویشان وفرزندان خود نیز نا شناخته اند و از صد سال پیش به این طرف گله گله به الجزایر آمده و شهر های نا پایداری را شکل داده اند و " آدم اول " هایی را که همچون او باید بی پدر و دست تنها بزرگ میشدند را رو خشت انداخته و حاصل همه شده یک زندگی بی ریشه و ایمان. فرانسوی هایی که میهن برای آنها هر گز معنایی نداشت. میهن وجود غایبی بود که وظایفی چند به دنبال داشت وگاهی مردم به آن متوسل می شدند و گاهی آن به مردم. بعضی ها هم فقط می دانستند که پدرشان در راه میهن مرده است. نسلی که فقط آفتاب، فقر و دریا را می شناخت و همیشه هم به نظرشان پایان ناپذیر می آمد. در هجوم واهمه های مبهمی می زیستند مثل مرگی ناشناخته. شاید هم جنگ. دورانی از زندگی که حتی اگر نمیری دستها، پاها و خیلی چیزها را باید از دست بدهی.برای ژاک حتی آن زمانها که از طریق بورسیه به دبیرستان راه یافته بود، تعطیلات هم در درجه ی اول غیر ازگرما ی هوا و بوی
" آلبر کامو" در آثارش معتقداست که میشود هستی را تهی از هر معنی وهدف دانست وهمچنان زندگی کرد.شاش وقیر در خیابانهای داغ مفهومی نداشت. در تاریک درونش همیشه به شور زندگی می اندیشید. شوری که تابه امروز، هستی اش را مدیون آن بود و ولی باز، واهمه داشت و می خواست فرار کند. " جایی که در آن هیچ کس نه پیر شود، نه بمیرد. به جایی که زیبایی تباه نشدنی باشد، زندگی همیشه وحشی و پر جوش با شد، و چنین جایی وجود نداشت. زندگی می گریخت و بی آنکه بشود چیزی را این میان نگه داشت. طوری که حتی به " کامو " نیز مهلت جمع و جور کردن این رمان ناب را نداد.
"آلبر کامو " که در سال 1957 جایزه ی نوبل ادبی را به دلیل خلق آثاری که در آنها به طرح مشکلات باطن بشری در عصری نو می پرداخت دریافت کرده بود در کتاب " آدم اول " هم که تو سه سال آخر زندگی اش مشغول آفرینش آن بود همچنان انسانگرا و جویای عدالت است. آدم اول "، شاید هم به طرزی غیر مستقیم، اثریست واقع گرایانه و نوستالژیک که با رگه هایی از زندگی کامو آمیخته است.گویی که در ناخود آگاه او، مرگ، حضوری دمادم داشت و می خواست که در قالب شخصیت های این رمان، پرسه ای در دیروز هایش داشته باشد. همسانی سن قهرمان اش با خود او که حتی ذکر تاریخ نیز شده و زاویه ای ای را نیز که ازآن سن وسال به زندگی نگاه می شود و مرگ ناگهانی اش بر اثر سانحه ی اتومبیل در 1960، همه نکاتی تأمل اند و تفسیری دگر گونه می خواهد. مرد اول " آدم اول " نیز مثل قهرمان کتاب " بیگانه "، سرگشته ایست حیرا ن، میان نیک وبد و مانند مردان اول کتاب " طاعون " ایستادن را با همه ی بیهودگی بلد است. چرا که زیستن، ویژگی وعادت هر انسانی است.
آلبر کامو (1913-1960) نویسندهی بزرگ فرانسوی در ایران ناشناخته نیست. شهرت کامو علاوه بر نویسندگی به دلیل عقاید اجتماعی خاص وی است. او به همراه سارتر، دوبوار و مرلوپونتی از جملهی نویسندگان بعد از جنگ جهانی دوم در فرانسه بودند که شهرت بینالمللیای را هم نصیب خود کرده بودند. البته کامو خود متعجب است از اینکه چرا اسم او و سارتر کنار هم می آید و هر دو را اگزیستانسیالیست میخوانند. تنها کتاب فلسفیای که وی نوشته است بر ضد فلسفهی اگزیستانیالیستها است.بحران فزایندهی جهان سرمایه داری و ناروائیهایی که در کشور های مدعی مرام سوسیالیستی، هرروز به چشم میخورد، نظرها را متوجه کامو کرد که از نخستین روزهای ورود به دنیای نویسندگی کاستیهای هر دو جریان را بر شمرده بود.طاعون، بیگانه، سوء تفاهم، کالیگولا، اسطورهی سیزیف، سقوط وآدم اول از آثار این نویسنده است. کامو را منادی فلسفهای خواندهاند که به «فلسفهی پوچی» ( عبارت عبث یا بی معنایی را هم میتوان بکار برد!) مشهور است.او در سال 1957 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. از نظر سن او دومین نویسندهی جوانی بود که تا آن روز جایزه نوبل را دریافت کرده بود.متن زیر گفتگوی هفتهنامه «خبرهای ادبی» (Les Nouvelles Litteraires) با آلبر کامو است. این گفتگو در سال 1951انجام شده است. اهمیت این گفتگو در دو چیز است. اول اینکه نشاندهنده اندیشههای روشنفکران در شروع نیمه دوم قرن 20 است. دوم اینکه کامو به کالبد شکافی اندیشه خود میپردازد.ترجمه متن در سال 62، توسط مصطفی رحیمی و در انتشارات آگاه صورت گرفته است که بعدا به همراه چند مقاله دیگر به صورت کتابی تحت عنوان "تعهد کامو" به چاپ رسید.
* * *
آلبرکامو 1، که هنوز نویسنده جوانی است، یکی از رهبران فکری نسل جوان است.با این همه باید بیدرنگ اضافه کنیم که کامو حتی یک لحظه نیز در هیئت خشک و بیروح اساتید یا رهبران فکری بر من ظاهر نشد. حتی به نظرم رسید که بسیار کم به این امر میاندیشد. با لحنی استهزاآمیز گفت که: «غالباً مرا به صورت شخصیتی خشک و بیروح تصویر میکنند» شخصیتی که هرچند تازه نمودار شده، به سبب اهمیت نوشتههایش به همهجا راه یافته است. مردی است تودار و حتی لبخند نیز بر این چهره رنجدیده چنین مینماید. با پیشانی بلند ناصاف و موهای مجعد سیاه تیره، با چهره شرمگین افریقایی که آب و هوای دیار ما رنگش را سفید کرده است. گفتم تودار ولی دمدست و آسانیاب. صدای کرش از تغییری شادمانه رویگردان نیست.
"در اول کار، دنیا با من دشمنی نکرد. کودکی من با خوشبختی همراه بود."
خوشبخت در فقر، علیرغم فقر. در دهکدهای در شمال افریقا، زادگاه ژنرال ژوئن، زاده شد. یک سال داشت که مادرش او را به شهر الجزیره برد. پدرش در همان آغاز جنگ بینالملل اول کشته شده بود. مادر، برای بزرگ کردن دو فرزندش دچار سختیهای فراوان شد. با این همه کامو، هیچگاه کلامی تلخ یا حسرتآلود از او نشنید. و چنین بود که کامو این چیزها را نشناخت و خود را از ثروتهای طبیعی غنی میدانست. بیشک در افریقا، این امر آسانتر است. کامو از آفتاب و دریا لذت میبرد و از این که در کوچه یا در ساحل دریاست احساس خوشبختی میکند. تا روزی که متوجه سودمندی تحصیل دانستنیها شد. در دبیرستان الجزیره درس خواند و برای گرفتن لیسانس به حرفههای گوناگون پرداخت؛ حتی هنرپیشگی.
***تجربههای من در زندگی با سختی همراه بود. با این همه زندگی را با گسیختگی شروع نکردم. همچنین، برعکس بسیاری از ادیبان، من با نفرین و تخطئه وارد دنیای ادبیات نشدم، بلکه با تحسین.ذوق نوشتن چگونه در شما پیدا شد؟ اولین تجلیاش را به یاد دارید؟
گفتنش مشکل است. با وجود این به یادم هست که با خواندن کتابی که ژان گرنیه (2) به من داده بود چگونه چیزی در من فرو ریخت. نام این کتاب که برای نوجوانان نوشته شده درد (3) نوشته آندره دوریشو (4) است. اثر این کتاب را در زندگی یک نوجوان باید سنجید. در این زمان من همه کتابی میخواندم، حتی آثار مارسل پروست (5) را. اما دوریشو در کتاب درد درباره چیزهایی حرف میزد که من میشناختم. محیطهای فقرزده را مجسم میکرد. و از آرزوهایی سخن میگفت که من احساس میکردم.با خواندن کتاب او میدیدم که شاید چیزی باشد که من هم باید تجربه کنم.از ژان گرنیه نام بردید، اگر اشتباه نکنم در دبیرستان الجزیره معلم شما بود؟
بله، گرنیه ذوق تفکر فلسفی را در من برانگیخت و میگفت چه کتابهایی بخوانم. او از نظر سبک و حساسیت در ردیف اول نویسندگان ما قرار دارد.این نویسنده آن طور که باید خود را نشان نمیدهد، زیرا تواضع و نوعی درویشی غالباً او را از این کار باز میدارد. در هرحال کتاب جزیرهها (6) کتاب خوبی است. و چه دوست خوبی، که همیشه مرا، به رغم خودم، به طرف آنچه اساسی بود میکشاند! گرنیه استاد من بود و هست.هنر شما خلوصی کاملا کلاسیک دارد. آیا این تأثیر ژید نیست؟
ژید در جوانی من اثر گذاشت (تأثیر گرنیه همچنان باقی میماند) ژید یا بهتر بگویم ژید و مالرو –دو نفری- و مونترلان در جوانی من تأثیری عمیق گذاشتند. تأثیر مونترلان تنها بستگی به سبک عالی نداشت: یکی از کتابهای او (7) به سختی مرا تکان داد... اما از نویسندگان پیشین، یعنی نویسندگانی که وقتی خواننده از نویسندگان معاصر خسته شد به سراغشان میرود، تولستوی نویسندهای است که من هنوز هم آثارش را با کمال میل دوباره میخوانم. در نوشتههای تولستوی دلهره است، تراژیک است، مسلماً نه به نمایانی آثار داستایوسکی، اما من همچنان آن را منقلبکننده مییابم زیرا تا به آخر در سرنوشت او ماند. از این دو نفر، به هرحال داستایوسکی بود که در بستر مرد.آثار خود شما را نیز بسیاری سرشار از دلهره میدانند. شما را نویسندهای بدبین میشناسند. درباره این شهرت سنگین چه میگویید؟
ابتدا باید بگویم که عکس این وضع درباره من صادق نیست. آیا در دنیای امروز خوشبینی همراه با فراغت خاطر مسخره نیست؟ اما من از کسانی نیستم که معتقدند دنیا به طرف نابودی میشتابد. به زوال قطعی تمدنمان معتقد نیستم. من معتقدم – و مسلماً این اعتقاد از چشمه توهمها... توهمهای معقول سیراب میشود- که تجدید حیاتی ممکن است. اگر دنیا رو به نابودی میرود باید اندیشههای سیاه را مسئول دانست. هرچیزی مرا دچار وحشت نمیکند، اما وضع «شاعر ملامتی» همدردی و دلسوزی مرا برنمیانگیزد.هنگامی که به صرافت جستن چیزی در خود میافتم، ذوق و قریحه خوشبختی را مییابم. قریحه بسیار تند و زندهای درباره موجودات زنده دارم. در مورد بشر هیچ تحقیری در دل ندارم. معتقدم که میتوان سرافراز بود از آنرو که در عصر پارهای از مردمان که مورد تحسین و احترام مناند، هستیم...در کانون آثار من خورشیدی است شکستناپذیر. گمان نمیکنم که اینها تفکری بسیار تیره را به وجود آورده باشد.تیره نه، نگران و سختگیر. با آن حساسیتی که شما نسبت به «درام» روزگار ما دارید چگونه میتواند جز این باشد؟
این حساسیت در من بسیار زیاد است و شاید همین امر باشد که تاکنون مرا به نوشتن واداشته و آثارم را «سیاه»تر از آنچه میخواستم کرده است.گمان میکنم چنین حساسیتی است که شما را تا این حد مورد توجه و اعتماد عده زیادی از نسل جوان قرار داده است. نسل جدید، به نوبه خود شما را یکی از رهبران فکری خود میشناسند.
(اینبار نویسنده «طاعون» از ته دل میخندد.)رهبر فکری! ولی من ادعا ندارم که به کسی درس میدهم! هرکس چنین عقیدهای دارد در اشتباه است. مسائلی که امروزه برای جوانان مطرح است، برای خود من هم مطرح است. تمام شد و رفت. این مسائل را من حل نکردهام. در آنچه گفتید من هیچ عنوانی که متضمن ایفای نقشی باشد برای خود قائل نیستم.جوانان چه میجویند؟ چیزهایی که بتوان به آنها اعتماد و یقین کرد. من در این زمینه رهآورد مهمی ندارم. تمام آنچه من میتوانم بگویم این است که چیزهایی در جهان موجب انحطاط و تنزل است که من در برابر آنها همیشه میگویم نه. گمان میکنم جوانان این امر را حس میکنند. کسانی که به من اعتماد دارند میدانند که من هیچگاه به آنان دروغ نخواهم گفت. اما جوانانی که از دیگران میخواهند که برای آنها فکر کنند باید جواب داد «نه»، و من در قبال آنان این کار را میکنم.به تکوین اندیشه شما برمیگردیم. شما قبول میکنید که از ژید درسهایی فراگرفتهاید. اما از کدام ژید؟ زیرا ما چند ژید داریم. اینطور نیست؟ و در هرحال اثری از آنان در کتابهای شما پیدا نیست.ستایش من متوجه ژید هنرمند است: استاد کلاسیسیسم مدرن. چون کاملا متوجه بینظمی ذاتی خود هستم، به کسی نیاز دارم که بتواند در هنر مرزهایی برایم تعیین کند. ژید به من یاد داد که چه باید کرد. برداشت آواز کلاسیسیسم به عنوان رماتیسمی رام شده همان برداشت من است. و نیز در مورد احترام عمیق به هنر و آنچه وابسته به هنر است، کاملاً پیرو او هستم. زیرا من از هنر، برترین اندیشهها را برای خود ساختهام. من هنر را بالاتر از آن قرار دادهام که بتوان در خدمت چیزی قرارش داد.پس جایگاه ادبیات ملتزم کجاست؟
با این همه از برداشتهای و صورتهای هنری کهنه دفاع نکنیم. نویسندهای که مفتون «گورگون» (8) سیاست میشود، به ظن قوی مرتکب اشتباه است. اما غافل بودن از مسائل اجتماعی این قرن نیز اشتباهی دیگر است. وانگهی این گریز کاملاً بیهوده است: به محض این که به «گورگون» پشت کردی، شروع میکند به راه افتادن... پس مسئله اساسی برای هنرمند آفریننده کدام است؟ نمایاندن شورهای (9) دوران خود. در قرن هفدهم شور عشق مهمترین اشتغال فکری مردم بود. اما امروز شورهای قرن، شورهای اجتماعی است، زیرا جامعه در حال دگرگونی و بینظمی است.آفرینش ادبی، بیآنکه ما را از درام درون غافل نگاهدارد، یکی از وسایل نزدیک شدن به آن است که در اختیار ماست. رژیمهای «توتالیتر» این را خوب میدانند از آن رو که ما را دشمن درجه اول خود میشمارند. آیا مسلم نیست که هرآنچه هنر را ویران میکند تقویتکننده ایدئولوژیهایی است که بدبختی بشر را موجب میشوند؟ فقط هنرمند است که هیچگاه در جهان بدی نکرده است.آیا همین نکته را در مورد فیلسوفان هم صادق میدانید؟
نوابع بد اروپای امروز فیلسوف نامیده میشوند: هگل، مارکس، نیچه.نیچه؟ گمان میکردم یکی از کسانی است که بر شما تأثیر معنوی گذاشته است.بیشک. در نیچه این امر قابل تحسین است که بخشی از افکار او بخش دیگر را که مضر است، تصحیح میکند. من به او مقامی بسیار بالاتر از آن دوتای دیگر میدهم.ما در اروپای اینان زندگی میکنیم. اروپایی که اینان ساختهاند، هنگامی که به انتهای منطق ایشان میرسیم به یاد میآوریم که سنت دیگری هم وجود دارد: سنتی که هیچگاه آنچه را که موجب عظمت انسان میشود انکار نکرده است. خوشبختانه نوری هست که ما مدیترانهایها دانستهایم که هیچگاه نباید از دست داد. اگر اروپا از بعضی ارزشهای جهان مدیترانهای (مثلاً از اعتدال، اعتدال حقیقی، نه برخی از اعتدالهای راحتطلبانه) صرفنظر کند، آیا میتوان عواقب این انصراف را تصور کرد؟ حتی امروز هم نشانههایی از این عواقب پیداست.بله، بیتردید. انسان مدیترانهای در رویدادهای اسفبار امروز سخنی برای گفتن دارد. اما برای به عهده گرفتن چنین وظیفهای آیا زیاد گوشهگیر و شکاک نیست؟
تا هنگامی که حقایقی که به آنها ایمان داشت مورد حمله قرار نگرفته بود، چنین بود. امروز که در اروپایی وحشی دارد خفه میشود کمتر شکاک است. نظر من البته به افریقای شمالی است. سرزمین سختتر از ایالات شما.ولی سرشار از قریحههای تازه. اینطور نیست؟
البته. ما با شگفتگی حقیقی روبروییم. نسل پیشین سواد خواندن نداشت. اما امروز چند نویسنده عرضه کرده است... در این سرزمین درختها زود ثمر میدهد. اینجا سرزمین «سنت اوگوستن» است.به اروپای غمانگیز بازگردیم. نظر من به بعضی از رماننویسهای اروپاست که بسیاری تعجب میکنند که شما آنان را جزو کسانی که بر اندیشهتان تأثیر گذاشتهاند نام نمیبرید: مثلاً فرانتس کافکا نقاش بزرگ مسئله بیهودگی.من کافکا را داستانسرای بسیار بزرگی میدانم. اما اشتباه است اگر ادعا شود که بر من تأثیر گذاشته است. اگر در فلسفه بیهودگی، که من در آثار ادبیم بدان پرداختهام، کسی بر من تأثیر گذاشته باشد، نویسنده امریکایی "ملویل" است در کتاب "موبی دیک" گمان کنم آنچه مرا کمی از کافکا دور میکند جنبه تخیلی خاص آثار اوست. من اینگونه آثار را راحت نمیخوانم. جهان هنرمند نباید هیچچیز را حذف کند. جهان کافکا تقریباً تمام دنیا را حذف میکند. از آن گذشته واقعاً من نمیتوانم به ادبیاتی کاملا بیامید وابسته باشیم.در چه معیاری باید آثار شما را، اعم از رمان و نمایشنامه، ترجمان سمبولیک فلسفه بیهودگی دانست؟ غالباً چنین کاری میکنند.اصطلاح «بیهودگی» سرنوشت بدی پیدا کرده است و باید اعتراف کنم که مرا زیاد ناراحت میکند.هنگامی که من در کتاب «اسطوره سیزیف» احساس بیهودگی را تجزیه و تحلیل میکردم در جستجوی «روش» (10) بودم نه آیین فلسفی. در واقع «شک فلسفی» را میآزمودم. میخواستم همه سوابق ذهنی و پیشداوریها را بشویم و چیزی پیدا کنم که براساس آن بتوان بنایی ساخت.اگر بگوییم که هیچ چیز معنی ندارد، باید نتیجه بگیریم که جهان بیهوده و مهمل است. اما آیا هیچ چیز معنی ندارد؟ من هیچگاه معتقد نبودهام که باید در این وضع ماند. هنگامی که «اسطوره سیزیف» را مینوشتم در اندیشه نوشتن کتابی درباره «سرکشی» بودم که بعدها نوشتم و در آن کوشیدم تا پس از تشریح جنبههای گوناگون احساس بیهودگی گرایشهای مختلف انسان سرکش را شرح دهم (کتاب بعدی من نیز «انسان سرکش» نام گرفت). پس از آن نوبت به رویدادهای جدید رسید که کولهبار مشاهدات مرا غنی کرد یا تصحیح کرد. و نیز درسهای درنگناپذیر زندگی است که باید با تجربههای گذشته سازشش داد. این کاری است که من کوشیدهام انجام دهم. مسلماً بیآنکه هیچگاه ادعا کنم که مالک هیچ حقیقتی هستم.
" ادم اول " نیز مثل " بیگانه "، زبانی پر از ایهام دارد و آمیخته به مفاهیمی چون " پوچی ِبودن در هستی " و یا " بیهودگیِ مفرطِ بودن ". اثری که در جای جای ِآن، نبوغ ادبی ونگاه خاص ِ فلسفی کامو برق می زند. ماجرا های رمان چنانچه در " بیگانه " و " طاعون " نیز چنان است در الجزایر وبخصوص شهر " الجزیره " می گذرد. سرزمینی که مستعمره ی فرانسه بود و کامو هم به عنوان یک فرانسوی بیشتر عمرش را آنجا گذرانده بود. در " آدم اول "، داغی آفتاب را داریم و فقری گدازان وانسانهایی را که سختی کشیدن، عادتشان است.....
قهرمان داستان " ژاک کورمری " است که وقتی زاده می شود تولدی چنین دارد: " در کنار بیمار چیز بی شکل خون آلودی دیدند که با نوعی حرکت در جا تکان می خورد." از مادری نیمه شنوا و پدری که در یتیمخانه قد کشیده و زاده ی کوره دهی که وقتی پدرش دنبال دکتر می رود، دکتر می گوید: " اینجا هم شد جا که آدم بیاید بزاید." یکی از شبهای پائیز 1913و در ملک مو قوفه ای نزدیک یک دهکده ی پرت و کوچک و دور از الجزیره. 1913 سالیست که خود " کامو " نیز در آن سال چشم به جهان گشوده است. چهل سالی می گذرد و روزی همان نوزاد، که هیچ تصویری از پدرش در ذهن خود نداشت و پیش از یک سالگی او، " آتشی جهانی او را بلعیده و از او از او جز یک خاطره ی نا ملموس چیزی نمانده بود مانند خاکستر پر ِ پروانه ای که در آتش سوزی جنگلی سوخته باشد " به خواهش مادر- پس از سالهاو هنگامی که قصد دارد به دیدار مادرش به الجزایر برود - با رفتن به گورستانی در فرانسه که مدتها بود آنجا می زیست، سراغ " قطعه محل دفن مردگان جنگ سال 1914" را می گیرد. با" سربه هوائی و بدون تکان های روحی " به سنگ قبر پدرش خیره می شود و می خواهد بگذرد که می بیند پدرش از او جوانتر بوده است. او که خود را دست تنها ساخته بود و فکر می کرد اختیارش دست خودش است با سر گیجه و " دل پر دردی که ولع زندگی با او" بود وسر انجام خاک می شد خود را در 29 سالگی که همه ی عمر پدرش بود تصور می کند و می بیند که در آن سن وسال، خیلی رنجور و شکننده بود و ناگه دل اش به جوانی او سوخته و جرقه ای در عزم او زده می شود که در سفر فرارویش به الجزیره، از " مردی که زندگی را به او بخشیده و بلافاصله به جای ناشناخته ای آن سوی دریا رفته و مرده بود " کنکاشی کرده و ببیند چه جور آدمی بوده است. آدمی که " ترکش خمپاره ای سرش را شکافته بود و بین کشتارگاه و بیمارستان زخمی ها، با چشمهایی که دیگر نمی دید با خط خرچنگ قورباغه ای به همسرش نوشته بود " زخمی شده ام، چیزی نیست. شوهرت "و بعد از چند روز مرده بود."او به قبر پشت کرده و تا آخر رمان مارا باخود به کودکیها و نوجوانی هایش برده و به اکنونی می رساند که مادر تیره بخت اش، همچنان با نگونبختی هایش خوش است و هیچ دوست ندارد که از الجزیره دور شودو مثل سابق مراقب وصله پینه ی برادرش – داییِ ژاک - که سخت شنواست می باشد که اکنون دیگر، هردوشان پیر و دست تنهایند. ژاک از اینکه بهره ی عمرش ازدنیا،بیشتر از پدرش بوده منقلب شده و خلا وحشتناکی درونش را آزار میدهد.پا به پای خود ما را تا اعماق عطوفت های انسانی می کشد و اماحافظه ها تیره و تارند و زمان از دست رفته را هرچه بیشتر می جوید کمتر می یابد. با خود می اندیشد: " حافظه ای هست که در دل جای دارد و می گویند از همه مطمئن تر است اما دل را هم رنج و کار فرسوده می سازد و در زیر بار خستگی همه چیز را فراموش می کند. زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می یابند.برای فقرا فقط نشانه های مبهمی در راه مرگ به جای می گذارد. وانگهی برای آنکه بتوانند طاقت بیاورند نباید گذشته را زیاد به خاطر آورند، بلکه باید به همان چیزهای روز به روز و ساعت به ساعت بچسبند." مادر ودایی اش تهی از هر خاطره بودند و فقط می دانستند که به او خیلی شبیه بود.سراغ معلم دوران ابتدایی اش " برنار " را می گیرد که پدرش را تو جنگ دیده بود و او نیز تنها می دانسنت که آدم تودار وکم حرفی بود و جنگ او را کشته و خاک کرده است. ژاک به رد پای استعما ر مینگرد و هزارا ن مثل پدرش که برای خویشان وفرزندان خود نیز نا شناخته اند و از صد سال پیش به این طرف گله گله به الجزایر آمده و شهر های نا پایداری را شکل داده اند و " آدم اول " هایی را که همچون او باید بی پدر و دست تنها بزرگ میشدند را رو خشت انداخته و حاصل همه شده یک زندگی بی ریشه و ایمان. فرانسوی هایی که میهن برای آنها هر گز معنایی نداشت. میهن وجود غایبی بود که وظایفی چند به دنبال داشت وگاهی مردم به آن متوسل می شدند و گاهی آن به مردم. بعضی ها هم فقط می دانستند که پدرشان در راه میهن مرده است. نسلی که فقط آفتاب، فقر و دریا را می شناخت و همیشه هم به نظرشان پایان ناپذیر می آمد. در هجوم واهمه های مبهمی می زیستند مثل مرگی ناشناخته. شاید هم جنگ. دورانی از زندگی که حتی اگر نمیری دستها، پاها و خیلی چیزها را باید از دست بدهی.برای ژاک حتی آن زمانها که از طریق بورسیه به دبیرستان راه یافته بود، تعطیلات هم در درجه ی اول غیر ازگرما ی هوا و بوی
" آلبر کامو" در آثارش معتقداست که میشود هستی را تهی از هر معنی وهدف دانست وهمچنان زندگی کرد.شاش وقیر در خیابانهای داغ مفهومی نداشت. در تاریک درونش همیشه به شور زندگی می اندیشید. شوری که تابه امروز، هستی اش را مدیون آن بود و ولی باز، واهمه داشت و می خواست فرار کند. " جایی که در آن هیچ کس نه پیر شود، نه بمیرد. به جایی که زیبایی تباه نشدنی باشد، زندگی همیشه وحشی و پر جوش با شد، و چنین جایی وجود نداشت. زندگی می گریخت و بی آنکه بشود چیزی را این میان نگه داشت. طوری که حتی به " کامو " نیز مهلت جمع و جور کردن این رمان ناب را نداد.
"آلبر کامو " که در سال 1957 جایزه ی نوبل ادبی را به دلیل خلق آثاری که در آنها به طرح مشکلات باطن بشری در عصری نو می پرداخت دریافت کرده بود در کتاب " آدم اول " هم که تو سه سال آخر زندگی اش مشغول آفرینش آن بود همچنان انسانگرا و جویای عدالت است. آدم اول "، شاید هم به طرزی غیر مستقیم، اثریست واقع گرایانه و نوستالژیک که با رگه هایی از زندگی کامو آمیخته است.گویی که در ناخود آگاه او، مرگ، حضوری دمادم داشت و می خواست که در قالب شخصیت های این رمان، پرسه ای در دیروز هایش داشته باشد. همسانی سن قهرمان اش با خود او که حتی ذکر تاریخ نیز شده و زاویه ای ای را نیز که ازآن سن وسال به زندگی نگاه می شود و مرگ ناگهانی اش بر اثر سانحه ی اتومبیل در 1960، همه نکاتی تأمل اند و تفسیری دگر گونه می خواهد. مرد اول " آدم اول " نیز مثل قهرمان کتاب " بیگانه "، سرگشته ایست حیرا ن، میان نیک وبد و مانند مردان اول کتاب " طاعون " ایستادن را با همه ی بیهودگی بلد است. چرا که زیستن، ویژگی وعادت هر انسانی است.
آلبر کامو (1913-1960) نویسندهی بزرگ فرانسوی در ایران ناشناخته نیست. شهرت کامو علاوه بر نویسندگی به دلیل عقاید اجتماعی خاص وی است. او به همراه سارتر، دوبوار و مرلوپونتی از جملهی نویسندگان بعد از جنگ جهانی دوم در فرانسه بودند که شهرت بینالمللیای را هم نصیب خود کرده بودند. البته کامو خود متعجب است از اینکه چرا اسم او و سارتر کنار هم می آید و هر دو را اگزیستانسیالیست میخوانند. تنها کتاب فلسفیای که وی نوشته است بر ضد فلسفهی اگزیستانیالیستها است.بحران فزایندهی جهان سرمایه داری و ناروائیهایی که در کشور های مدعی مرام سوسیالیستی، هرروز به چشم میخورد، نظرها را متوجه کامو کرد که از نخستین روزهای ورود به دنیای نویسندگی کاستیهای هر دو جریان را بر شمرده بود.طاعون، بیگانه، سوء تفاهم، کالیگولا، اسطورهی سیزیف، سقوط وآدم اول از آثار این نویسنده است. کامو را منادی فلسفهای خواندهاند که به «فلسفهی پوچی» ( عبارت عبث یا بی معنایی را هم میتوان بکار برد!) مشهور است.او در سال 1957 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. از نظر سن او دومین نویسندهی جوانی بود که تا آن روز جایزه نوبل را دریافت کرده بود.متن زیر گفتگوی هفتهنامه «خبرهای ادبی» (Les Nouvelles Litteraires) با آلبر کامو است. این گفتگو در سال 1951انجام شده است. اهمیت این گفتگو در دو چیز است. اول اینکه نشاندهنده اندیشههای روشنفکران در شروع نیمه دوم قرن 20 است. دوم اینکه کامو به کالبد شکافی اندیشه خود میپردازد.ترجمه متن در سال 62، توسط مصطفی رحیمی و در انتشارات آگاه صورت گرفته است که بعدا به همراه چند مقاله دیگر به صورت کتابی تحت عنوان "تعهد کامو" به چاپ رسید.
* * *
آلبرکامو 1، که هنوز نویسنده جوانی است، یکی از رهبران فکری نسل جوان است.با این همه باید بیدرنگ اضافه کنیم که کامو حتی یک لحظه نیز در هیئت خشک و بیروح اساتید یا رهبران فکری بر من ظاهر نشد. حتی به نظرم رسید که بسیار کم به این امر میاندیشد. با لحنی استهزاآمیز گفت که: «غالباً مرا به صورت شخصیتی خشک و بیروح تصویر میکنند» شخصیتی که هرچند تازه نمودار شده، به سبب اهمیت نوشتههایش به همهجا راه یافته است. مردی است تودار و حتی لبخند نیز بر این چهره رنجدیده چنین مینماید. با پیشانی بلند ناصاف و موهای مجعد سیاه تیره، با چهره شرمگین افریقایی که آب و هوای دیار ما رنگش را سفید کرده است. گفتم تودار ولی دمدست و آسانیاب. صدای کرش از تغییری شادمانه رویگردان نیست.
"در اول کار، دنیا با من دشمنی نکرد. کودکی من با خوشبختی همراه بود."
خوشبخت در فقر، علیرغم فقر. در دهکدهای در شمال افریقا، زادگاه ژنرال ژوئن، زاده شد. یک سال داشت که مادرش او را به شهر الجزیره برد. پدرش در همان آغاز جنگ بینالملل اول کشته شده بود. مادر، برای بزرگ کردن دو فرزندش دچار سختیهای فراوان شد. با این همه کامو، هیچگاه کلامی تلخ یا حسرتآلود از او نشنید. و چنین بود که کامو این چیزها را نشناخت و خود را از ثروتهای طبیعی غنی میدانست. بیشک در افریقا، این امر آسانتر است. کامو از آفتاب و دریا لذت میبرد و از این که در کوچه یا در ساحل دریاست احساس خوشبختی میکند. تا روزی که متوجه سودمندی تحصیل دانستنیها شد. در دبیرستان الجزیره درس خواند و برای گرفتن لیسانس به حرفههای گوناگون پرداخت؛ حتی هنرپیشگی.
***تجربههای من در زندگی با سختی همراه بود. با این همه زندگی را با گسیختگی شروع نکردم. همچنین، برعکس بسیاری از ادیبان، من با نفرین و تخطئه وارد دنیای ادبیات نشدم، بلکه با تحسین.ذوق نوشتن چگونه در شما پیدا شد؟ اولین تجلیاش را به یاد دارید؟
گفتنش مشکل است. با وجود این به یادم هست که با خواندن کتابی که ژان گرنیه (2) به من داده بود چگونه چیزی در من فرو ریخت. نام این کتاب که برای نوجوانان نوشته شده درد (3) نوشته آندره دوریشو (4) است. اثر این کتاب را در زندگی یک نوجوان باید سنجید. در این زمان من همه کتابی میخواندم، حتی آثار مارسل پروست (5) را. اما دوریشو در کتاب درد درباره چیزهایی حرف میزد که من میشناختم. محیطهای فقرزده را مجسم میکرد. و از آرزوهایی سخن میگفت که من احساس میکردم.با خواندن کتاب او میدیدم که شاید چیزی باشد که من هم باید تجربه کنم.از ژان گرنیه نام بردید، اگر اشتباه نکنم در دبیرستان الجزیره معلم شما بود؟
بله، گرنیه ذوق تفکر فلسفی را در من برانگیخت و میگفت چه کتابهایی بخوانم. او از نظر سبک و حساسیت در ردیف اول نویسندگان ما قرار دارد.این نویسنده آن طور که باید خود را نشان نمیدهد، زیرا تواضع و نوعی درویشی غالباً او را از این کار باز میدارد. در هرحال کتاب جزیرهها (6) کتاب خوبی است. و چه دوست خوبی، که همیشه مرا، به رغم خودم، به طرف آنچه اساسی بود میکشاند! گرنیه استاد من بود و هست.هنر شما خلوصی کاملا کلاسیک دارد. آیا این تأثیر ژید نیست؟
ژید در جوانی من اثر گذاشت (تأثیر گرنیه همچنان باقی میماند) ژید یا بهتر بگویم ژید و مالرو –دو نفری- و مونترلان در جوانی من تأثیری عمیق گذاشتند. تأثیر مونترلان تنها بستگی به سبک عالی نداشت: یکی از کتابهای او (7) به سختی مرا تکان داد... اما از نویسندگان پیشین، یعنی نویسندگانی که وقتی خواننده از نویسندگان معاصر خسته شد به سراغشان میرود، تولستوی نویسندهای است که من هنوز هم آثارش را با کمال میل دوباره میخوانم. در نوشتههای تولستوی دلهره است، تراژیک است، مسلماً نه به نمایانی آثار داستایوسکی، اما من همچنان آن را منقلبکننده مییابم زیرا تا به آخر در سرنوشت او ماند. از این دو نفر، به هرحال داستایوسکی بود که در بستر مرد.آثار خود شما را نیز بسیاری سرشار از دلهره میدانند. شما را نویسندهای بدبین میشناسند. درباره این شهرت سنگین چه میگویید؟
ابتدا باید بگویم که عکس این وضع درباره من صادق نیست. آیا در دنیای امروز خوشبینی همراه با فراغت خاطر مسخره نیست؟ اما من از کسانی نیستم که معتقدند دنیا به طرف نابودی میشتابد. به زوال قطعی تمدنمان معتقد نیستم. من معتقدم – و مسلماً این اعتقاد از چشمه توهمها... توهمهای معقول سیراب میشود- که تجدید حیاتی ممکن است. اگر دنیا رو به نابودی میرود باید اندیشههای سیاه را مسئول دانست. هرچیزی مرا دچار وحشت نمیکند، اما وضع «شاعر ملامتی» همدردی و دلسوزی مرا برنمیانگیزد.هنگامی که به صرافت جستن چیزی در خود میافتم، ذوق و قریحه خوشبختی را مییابم. قریحه بسیار تند و زندهای درباره موجودات زنده دارم. در مورد بشر هیچ تحقیری در دل ندارم. معتقدم که میتوان سرافراز بود از آنرو که در عصر پارهای از مردمان که مورد تحسین و احترام مناند، هستیم...در کانون آثار من خورشیدی است شکستناپذیر. گمان نمیکنم که اینها تفکری بسیار تیره را به وجود آورده باشد.تیره نه، نگران و سختگیر. با آن حساسیتی که شما نسبت به «درام» روزگار ما دارید چگونه میتواند جز این باشد؟
این حساسیت در من بسیار زیاد است و شاید همین امر باشد که تاکنون مرا به نوشتن واداشته و آثارم را «سیاه»تر از آنچه میخواستم کرده است.گمان میکنم چنین حساسیتی است که شما را تا این حد مورد توجه و اعتماد عده زیادی از نسل جوان قرار داده است. نسل جدید، به نوبه خود شما را یکی از رهبران فکری خود میشناسند.
(اینبار نویسنده «طاعون» از ته دل میخندد.)رهبر فکری! ولی من ادعا ندارم که به کسی درس میدهم! هرکس چنین عقیدهای دارد در اشتباه است. مسائلی که امروزه برای جوانان مطرح است، برای خود من هم مطرح است. تمام شد و رفت. این مسائل را من حل نکردهام. در آنچه گفتید من هیچ عنوانی که متضمن ایفای نقشی باشد برای خود قائل نیستم.جوانان چه میجویند؟ چیزهایی که بتوان به آنها اعتماد و یقین کرد. من در این زمینه رهآورد مهمی ندارم. تمام آنچه من میتوانم بگویم این است که چیزهایی در جهان موجب انحطاط و تنزل است که من در برابر آنها همیشه میگویم نه. گمان میکنم جوانان این امر را حس میکنند. کسانی که به من اعتماد دارند میدانند که من هیچگاه به آنان دروغ نخواهم گفت. اما جوانانی که از دیگران میخواهند که برای آنها فکر کنند باید جواب داد «نه»، و من در قبال آنان این کار را میکنم.به تکوین اندیشه شما برمیگردیم. شما قبول میکنید که از ژید درسهایی فراگرفتهاید. اما از کدام ژید؟ زیرا ما چند ژید داریم. اینطور نیست؟ و در هرحال اثری از آنان در کتابهای شما پیدا نیست.ستایش من متوجه ژید هنرمند است: استاد کلاسیسیسم مدرن. چون کاملا متوجه بینظمی ذاتی خود هستم، به کسی نیاز دارم که بتواند در هنر مرزهایی برایم تعیین کند. ژید به من یاد داد که چه باید کرد. برداشت آواز کلاسیسیسم به عنوان رماتیسمی رام شده همان برداشت من است. و نیز در مورد احترام عمیق به هنر و آنچه وابسته به هنر است، کاملاً پیرو او هستم. زیرا من از هنر، برترین اندیشهها را برای خود ساختهام. من هنر را بالاتر از آن قرار دادهام که بتوان در خدمت چیزی قرارش داد.پس جایگاه ادبیات ملتزم کجاست؟
با این همه از برداشتهای و صورتهای هنری کهنه دفاع نکنیم. نویسندهای که مفتون «گورگون» (8) سیاست میشود، به ظن قوی مرتکب اشتباه است. اما غافل بودن از مسائل اجتماعی این قرن نیز اشتباهی دیگر است. وانگهی این گریز کاملاً بیهوده است: به محض این که به «گورگون» پشت کردی، شروع میکند به راه افتادن... پس مسئله اساسی برای هنرمند آفریننده کدام است؟ نمایاندن شورهای (9) دوران خود. در قرن هفدهم شور عشق مهمترین اشتغال فکری مردم بود. اما امروز شورهای قرن، شورهای اجتماعی است، زیرا جامعه در حال دگرگونی و بینظمی است.آفرینش ادبی، بیآنکه ما را از درام درون غافل نگاهدارد، یکی از وسایل نزدیک شدن به آن است که در اختیار ماست. رژیمهای «توتالیتر» این را خوب میدانند از آن رو که ما را دشمن درجه اول خود میشمارند. آیا مسلم نیست که هرآنچه هنر را ویران میکند تقویتکننده ایدئولوژیهایی است که بدبختی بشر را موجب میشوند؟ فقط هنرمند است که هیچگاه در جهان بدی نکرده است.آیا همین نکته را در مورد فیلسوفان هم صادق میدانید؟
نوابع بد اروپای امروز فیلسوف نامیده میشوند: هگل، مارکس، نیچه.نیچه؟ گمان میکردم یکی از کسانی است که بر شما تأثیر معنوی گذاشته است.بیشک. در نیچه این امر قابل تحسین است که بخشی از افکار او بخش دیگر را که مضر است، تصحیح میکند. من به او مقامی بسیار بالاتر از آن دوتای دیگر میدهم.ما در اروپای اینان زندگی میکنیم. اروپایی که اینان ساختهاند، هنگامی که به انتهای منطق ایشان میرسیم به یاد میآوریم که سنت دیگری هم وجود دارد: سنتی که هیچگاه آنچه را که موجب عظمت انسان میشود انکار نکرده است. خوشبختانه نوری هست که ما مدیترانهایها دانستهایم که هیچگاه نباید از دست داد. اگر اروپا از بعضی ارزشهای جهان مدیترانهای (مثلاً از اعتدال، اعتدال حقیقی، نه برخی از اعتدالهای راحتطلبانه) صرفنظر کند، آیا میتوان عواقب این انصراف را تصور کرد؟ حتی امروز هم نشانههایی از این عواقب پیداست.بله، بیتردید. انسان مدیترانهای در رویدادهای اسفبار امروز سخنی برای گفتن دارد. اما برای به عهده گرفتن چنین وظیفهای آیا زیاد گوشهگیر و شکاک نیست؟
تا هنگامی که حقایقی که به آنها ایمان داشت مورد حمله قرار نگرفته بود، چنین بود. امروز که در اروپایی وحشی دارد خفه میشود کمتر شکاک است. نظر من البته به افریقای شمالی است. سرزمین سختتر از ایالات شما.ولی سرشار از قریحههای تازه. اینطور نیست؟
البته. ما با شگفتگی حقیقی روبروییم. نسل پیشین سواد خواندن نداشت. اما امروز چند نویسنده عرضه کرده است... در این سرزمین درختها زود ثمر میدهد. اینجا سرزمین «سنت اوگوستن» است.به اروپای غمانگیز بازگردیم. نظر من به بعضی از رماننویسهای اروپاست که بسیاری تعجب میکنند که شما آنان را جزو کسانی که بر اندیشهتان تأثیر گذاشتهاند نام نمیبرید: مثلاً فرانتس کافکا نقاش بزرگ مسئله بیهودگی.من کافکا را داستانسرای بسیار بزرگی میدانم. اما اشتباه است اگر ادعا شود که بر من تأثیر گذاشته است. اگر در فلسفه بیهودگی، که من در آثار ادبیم بدان پرداختهام، کسی بر من تأثیر گذاشته باشد، نویسنده امریکایی "ملویل" است در کتاب "موبی دیک" گمان کنم آنچه مرا کمی از کافکا دور میکند جنبه تخیلی خاص آثار اوست. من اینگونه آثار را راحت نمیخوانم. جهان هنرمند نباید هیچچیز را حذف کند. جهان کافکا تقریباً تمام دنیا را حذف میکند. از آن گذشته واقعاً من نمیتوانم به ادبیاتی کاملا بیامید وابسته باشیم.در چه معیاری باید آثار شما را، اعم از رمان و نمایشنامه، ترجمان سمبولیک فلسفه بیهودگی دانست؟ غالباً چنین کاری میکنند.اصطلاح «بیهودگی» سرنوشت بدی پیدا کرده است و باید اعتراف کنم که مرا زیاد ناراحت میکند.هنگامی که من در کتاب «اسطوره سیزیف» احساس بیهودگی را تجزیه و تحلیل میکردم در جستجوی «روش» (10) بودم نه آیین فلسفی. در واقع «شک فلسفی» را میآزمودم. میخواستم همه سوابق ذهنی و پیشداوریها را بشویم و چیزی پیدا کنم که براساس آن بتوان بنایی ساخت.اگر بگوییم که هیچ چیز معنی ندارد، باید نتیجه بگیریم که جهان بیهوده و مهمل است. اما آیا هیچ چیز معنی ندارد؟ من هیچگاه معتقد نبودهام که باید در این وضع ماند. هنگامی که «اسطوره سیزیف» را مینوشتم در اندیشه نوشتن کتابی درباره «سرکشی» بودم که بعدها نوشتم و در آن کوشیدم تا پس از تشریح جنبههای گوناگون احساس بیهودگی گرایشهای مختلف انسان سرکش را شرح دهم (کتاب بعدی من نیز «انسان سرکش» نام گرفت). پس از آن نوبت به رویدادهای جدید رسید که کولهبار مشاهدات مرا غنی کرد یا تصحیح کرد. و نیز درسهای درنگناپذیر زندگی است که باید با تجربههای گذشته سازشش داد. این کاری است که من کوشیدهام انجام دهم. مسلماً بیآنکه هیچگاه ادعا کنم که مالک هیچ حقیقتی هستم.