توضیحات
در سپیده دم روز بعد، موقعی که رمضان دربارة صنوبر فکر می کرد، متوجه شد در راهی که به دره می انجامید تعداد زیادی از همسایه ها جمع شده اند. وی در حالتی بود که دلش می خواست فکر کند که آیا صنوبر هنوز جوان است یا نه؟ چند لحظه پیش دیده بود که چین و چروک زیادی در صورت صنوبر افتاده و بینی اش پخچ تر شده است. درست نمی فهمید که زنش چند سال پیرتر از سن واقعیش به نظر می رسد. صنوبر خود نمی دانست که چند ساله است. یک روز گفته بود:«من که طفل بودم پدرم جوان بود و برف می بارید.» بعد از آن از برفباریی قصه کرده و گفته بود که برف می خورده است.
رمضان به زودی افکارش را رها کرد. برخاست و از دروازه بر آمد و رفت که با جمعیت یک جا شود. فهمید که دلیل جمع شدن مردم به خاطر رفتن آسیابان است. آسیابان کوچ می کرد و از دور چهرة حزین و خواب آلودش هویدا بود. خرش را در پهلوی دربسته بود. خر به جانب سخی می نگریست که بعد از پدرش از خانه بر آمد. مردم چهار پنج دانه تیر سقف خانه، رختخواب ها، کندو ها و مشگ های خالی، دو سه بکس فلزی لباس و چندین بقچه را بر خر و اسپی که آسیابان تا بازار "سنگ تخت" از عوض به عاریه گرفته بود، بسته بودند.
آسیابان رفته بود که گوسپندان را بیاورد. بعد از لحظاتی دو گوسپند مطیع و لاغر را از خانه کشید. آسیابان می کوشید رفتاری بکند که هراس را در کسی بر نیانگیزد. خطاب به دیگران گفت:
- خدا شما را برکت بدهد. من لقمة بزرگتر از دهان در دست گرفته ام. می روم، اما نمی فهمم که چی کنم؟ شما می فهمید که دم ما زیر پای تقدیر و سرنوشت است. من می روم اما از شما جدا نیستم. یار زنده و صحبت باقی. همین که برف و باران ببارد و آب پیدا شود دوباره می آیم. حالا می بینید که کشت نمی شود. نه آبی و نه للمی. گندم همه پوک بر آمد........
رمضان به زودی افکارش را رها کرد. برخاست و از دروازه بر آمد و رفت که با جمعیت یک جا شود. فهمید که دلیل جمع شدن مردم به خاطر رفتن آسیابان است. آسیابان کوچ می کرد و از دور چهرة حزین و خواب آلودش هویدا بود. خرش را در پهلوی دربسته بود. خر به جانب سخی می نگریست که بعد از پدرش از خانه بر آمد. مردم چهار پنج دانه تیر سقف خانه، رختخواب ها، کندو ها و مشگ های خالی، دو سه بکس فلزی لباس و چندین بقچه را بر خر و اسپی که آسیابان تا بازار "سنگ تخت" از عوض به عاریه گرفته بود، بسته بودند.
آسیابان رفته بود که گوسپندان را بیاورد. بعد از لحظاتی دو گوسپند مطیع و لاغر را از خانه کشید. آسیابان می کوشید رفتاری بکند که هراس را در کسی بر نیانگیزد. خطاب به دیگران گفت:
- خدا شما را برکت بدهد. من لقمة بزرگتر از دهان در دست گرفته ام. می روم، اما نمی فهمم که چی کنم؟ شما می فهمید که دم ما زیر پای تقدیر و سرنوشت است. من می روم اما از شما جدا نیستم. یار زنده و صحبت باقی. همین که برف و باران ببارد و آب پیدا شود دوباره می آیم. حالا می بینید که کشت نمی شود. نه آبی و نه للمی. گندم همه پوک بر آمد........