توضیحات
نگاهی به کتاب: «غروب کدخدا آمد با عجله، از تن اسبش بخار به هوا بلند میشد. سبیلها تابیده، با هیأتی ترسآور، چشمها، خون گرفته و خوفانگیز. انگاری که برای جنگ آمده است. بازوها، قوی و سینه ستبر. پا این جا، سر آن جا، با دودلی نگاهش کردم. در فکر بودم که نفت برای چراغ از کجا بیاورم یا برای شام شب تخممرغ را چگونه درست کنم تا تنوعی باشد. از نگاه کدخدا غرور و سرفرازی میبارید. دیده به کوه دوخته بود و به بلندی دست نیافتنی قله اش. حق تکثیر: تهران; سپهر, ۱۳۵۲