توضیحات
داستان کوتاه از متن داستان:پدر میگوید که میدانسته دارند سنگها را پس میزنند. صدایشان را به خوبی میشنیده و حتا باریکهی نوری را هم به یاد دارد که از لای انبوه سنگ و خاک، از بغل ِ گوش راستش رد میشده و به جایی روی کف ماشینش میتابیده است. اینها را مثل دورترین خاطرهی زندگیاش به یاد دارد. بعد، دیگر تاریکی بوده و سکوت. همین سکوت را هم به یاد دارد. آنها که داشتند خاک و سنگ روی ماشین را کنار میزدند دو نفر بودهاند: زن و شوهری که بعدها برای پدر تعریف کردهاند که شب پیش را، هر دو، خواب ِ نوزادی نورانی دیدهاند؛ و صبح در آغوش هم، بر کوری ِ ده سالهی اجاقشان گریستهاند و همهی آن روز را در انتظار حادثهای بزرگ بودهاند، بیکه هیچکدامشان دل به کار ِ مزرعه بدهد؛ تا وقتی که صدای ریزش کوه را روی جاده شنیدهاند و زن داد زده که: "یک ماشین زیر کوه مانده. خودم دیدم. سفید بود." و هر دو دویدهاند و مرد در حال دویدن داد زده که: "خواب دیشبی را خدا بهخیر کند."