توضیحات
فریدون رهنما: فریدون رهنما در سال 1309 در تهران متولد شد،مادر او زکیه حائری، نوه ی شیخ عبدالله مازندرانی (رحمت علیشاه) وپدرش زین العابدین رهنما، نویسنده، مفسر و مترجم قرآن بود وی فارغ التحصیل انستیتو فیلمولوژی از دانشگاه سوربن فرانسه بود.رهنما فعالیت هنری را با ساخت فیلم کوتاه مستند «تخت جمشید» آغاز و در ادامه نخستین فیلم بلند «سیاوش در تخت جمشید» را ساخت. از دیگر فعالیت های جنبی وی میتوان به ایجاد سینمای آزاد و تشکیل بخش «ایران زمین» اشاره کرد. رهنما مرداد 1354 در تهران درگذشت. احمد شاملو در باره فریدون رهنما می گوید : فریدون براى ما قاموسى شده بود که از طریق او، به هرچه مى جستیم دست مى یافتیم… حق فریدون رهنما بر شعر معاصر، پس از نیما، دقیقاً معادل حق از دست رفته کریستف کلمب است بر آمریکا. و احمدرضا احمدی می گوید: فریدون رهنما مرشد من در راه شعرم بوده است، هر چقدر هم که تأثیر مستقیم نبوده باشد «… با این همه، چیزى او را برمى انگیخت. احساس مى کرد که آنچه مطرح است، نه گذشته است، نه روزگار کنونى و نه آینده. بلکه ترکیبى از این همه، که هیچ یک نیز نیست. آنچه هست، گفتن است، نیاز به گفتن است. به آنکه از جایى آغاز کنیم تا راهى پدید آید.» فیلم شناسی فریدون رهنما پسر ایران از مادرش بی اطلاع است (۱۳۵۵) سیاوش در تخت جمشید (۱۳۴۶) اشعار اشعار رهنما به زبان فرانسه و در پاریس منتشر شده است ۱۳۳۰ - منظومه برای ایران ۱۳۳۴ - منظومه برای جهان ۱۳۳۸ - آوازهای رهایی «فریدون رهنما وقتى مرد، چهل وپنج سال داشت. دوم خرداد ۱۳۰۹ در تهران متولد شد، و هفدهم مرداد ،۱۳۵۴ در پاریس چشم هایش را بست. فرصتى براى رسیدن به پنجاه سالگى پیدا نکرد و آنقدر نماند که دست کم نیمى از یک قرن را زیسته باشد. نه مجموعه شعر منتشر کرد (یکى به فارسى و هشت تا به فرانسه)، سه فیلم ساخت و بابت شان جایزه هاى مهم گرفت (مثلاً جایزه ژان اپستاین به خاطر پیشبرد زبان سینمایى، در جشنواره لوکارنو ۱۹۶۶)، یک کتاب نظرى درباره سینما منتشر کرد. (واقعیت گرایى فیلم، که اولین بار سه سال پیش از مرگش به چاپ رسید) و همین؟ کار دیگرش کار مهمى که نباید نادیده اش گرفت، کشف استعدادها بود، در سال هایى که آدم هاى بااستعداد راهى جز همرنگ شدن با جماعت نداشتند. همین طور نباید از این غافل شد که رهنما شمارى از بهترین واژه هاى فارسى را براى اصطلاح هاى سینمایى ساخت، مثلاً «نما» را به جاى «شات»، یا «نماى نزدیک» را به جاى «کلوزآپ». و فقط که همین ها نیست. در کلاس هاى درس سینمایش هم شاگردهاى زیادى تربیت کرد و یادشان داد که سینما هم ادبیات، یا تئاتر، فرصتى است براى فکرکردن، براى زندگى کردن. و هیچ چیز بدتر از این نیست که کارگردان، بى آن که اهل فکرکردن باشد، فرصت فکرکردن را از تماشاگران بگیرد. کار مهم او، پرورش دانشجوهایى بود که سینما را دوست داشتند، اما نمى شناختندش و نمى دانستند این «کیمیاى هستى» را چگونه باید صاحب شوند. اما رهنما در همین چیزها خلاصه نمى شد، و به قول محمدرضا اصلانى، «بیش از آن که سینماگرى، یا شاعرى، یا معلمى، یا منقدى باشد، هیجانى بود فرهنگى، سرایت کننده در جوانى و در حوزه هاى جوانى جوینده، و در واقع چشمه اى بود جویاى رستن گیاهانى در پهنه خواست خود. گلى جوان که بروید و بجوید این ایران را، این مردم را، این فرهنگ خاک را و خاک خورده را، و پیدا کند ارزش ها را در ذره ذره موجودیت گذشته و اکنون این سرزمینش. و باز بیافریند فرهنگى دیگر را، که دیگر باشد اما خود باشد. چون هر گلى که دیگر است، اما خود است و با طراوتى آشنا و یگانه فریدون رهنما فیلم هاى زیادى نساخت، فیلمنامه هاى زیادى هم ننوشت، اما در همین فیلم/ فیلمنامه هاى بازمانده از اومى شود دلبستگى عمیقش را به فکرکردن، به سطحى نبودن و سکوت نکردن دید. اصلاً همین که در بیست وهفت، هشت سالگى، رساله «واقعیت گرایى فیلم» را مى نویسد و به مدرسان «موسسه فیلم شناسى پاریس» مى دهد، نشانه آن است که «فیلم» براى او، چیزى فراتر از «فیلمسازى» است، چیزى است مثل شعر گفتن، مثل رمان نوشتن، و بالاتر از همه، فکرکردن. فریدون رهنما، هیچ وقت داستان ننوشت، اما شاعرى دغدغه اولش بود. حتى زمانى که شعر نمى گفت، در سینما به جست وجوى شعر برمى آمد. رساله واقعیت گرایى فیلم و سه فیلمى که ساخته، دلیل محکمى هستند براى اثبات این ادعا. نوزده سالش بود که در دانشکده ادبیات سوربن، ادبیات مى خواند و در موسسه فیلم شناسى پاریس، سینما را دنبال مى کرد. براى فریدون رهنما، سینما چیزى بود هم شأن و هم درجه ادبیات. و اگر در فیلم/ فیلمنامه هایش، کلمات را با وسواس مى چیند (چه در شرح صحنه ها و چه در گفت وگوها)، دلیلى جز این ندارد که رهنما کار سینما را هم، کار آفرینشگرى مى دانست، و کار آفرینشگر، در وهله اول شناخت خود است و این خود، گذشته او را هم دربر مى گیرد. یعنى آن کسى که فیلم مى سازد، یا مى نویسد، باید از گذشته خودش، تاریخ خودش، خبر داشته باشد. در این صورت است که مى تواند چیزى بسازد (بنویسد) که واقعاً متعلق به او باشد «هنوز یاد دارم که با شگفتى مى گفت: مى رفتم. پیاده بودم ـ عادت داشت به پیاده رفتن ـ ناگهان دیدم گیاهى ترد، آسفالت سخت خیابان را ترکانده و سربه درآورده. چه با طراوت و سبز.» فریدون رهنما چنین بود، چه آن زمانى که در ۲۱ سالگى دفتر شعر «منظومه براى ایران» را به فرانسه منتشر کرد (پاریس، انتشارات پى یر سگرس) و به جاى نام خودش نوشت «کاوه طبرستانى»، و چه زمانى که در ایران دست به کار فیلمسازى شد و اول «تخت جمشید» را ساخت، بعد «سیاوش در تخت جمشید» را. و نام کار سومش، شاید، گویاتر از همه باشد: «پسر ایران از مادرش بى اطلاع است». باور کنیم که این فیلم ها، اتفاقى ساخته نشده اند و نام هایشان هم اتفاقى نبوده است. رهنما هم مى توانست مثل بعضى سینماخوانده هایى که از فرنگ آمده بودند، فیلمسازى مرسوم و متداول آن سال ها را پیش بگیرد، ولى چنین نکرد. سینماى مورد علاقه او، سینمایى عام پسند نبود. دست کم در آن سال ها نمى شد از تماشاگران ایرانى توقع داشت که فیلم هایى از این دست را ببینند. هیچ کارگردانى در آن سال ها سوداى ساخت فیلمى مثل پسر ایران از مادرش بى اطلاع است (فیلمى درباره تاریخ ایران و نسبتش با مردم روزگار ما) را در سر نمى پروراند و هیچ تهیه کننده اى حاضر نبود سرمایه اش را صرف ساختن چنین فیلمى کند. رهنما، چاره اى جز این ندید که به مدد وامى پانزده ساله (که از تلویزیون ملى قرض گرفت) کارش را شروع کند. کار تهیه فیلم از ۱۳۴۸ شروع شد، و بالاخره نسخه کامل شده فیلم را، در اول خرداد ،۱۳۵۴ با حضور خودش (که سخت بیمار بود) در سینماتک (فیلمخانه) پاریس نمایش دادند و «هانرى لانگوآ»، مدیر سینماتک، درباره رهنما و فیلم هایش، براى حاضران در تالار حرف زد. دو ماه بعد، فریدون رهنما، که بیمارى از پا انداخته بودش، در یکى از بیمارستان هاى پاریس درگذشت و پسر ایران از مادرش بى اطلاع است، به مهم ترین یادگارى او، به وصیت نامه اش بدل شد. حق تکثیر: چاپ اول 2535 حق چاپ محفوظ