توضیحات
در آپارتمانم تنها نشسته بودم انتظار برادرم را داشتم. قرار بود ساعت هشت شب برگردد و باهم شام بخوریم . ولی تا آن موقع که در حدود ساعت یازده شب بود ، از او خبری نبود . نگرانش بودم . فکر میکردم ممکن است اتفاق بدی برایش افتاده باشد. جلو پنجره ایستادم . خیابان امیریه در آن وقت شب خلوت بود. به ندرت اتومبیلی از آنجا رد می شد . باد سرد پاییزی زوزه خفیفی می کشید و برگهای خشک درختان را که بر کف خیابان ریخته بود، حرکت میداد و پچپچی ایجاد میکرد . تا آنجا که میتوانستم خیابان را ببینم حتی یک مغازه هم باز نبود . چرا اینقدر دبیر کرده ؟ این سئوالی بود که پی درپی از خودم میکردم تنها جوابی که میتوانستم بدهم، این بود که بالاخره پیدایش میشود . باید صبر کرد . سعی میکردم که خود را با تراشیدن علت هائی برای دیر کردنش ، تسکین بدهم . پشت سرهم سیگار آتش میزدم نگاهم به خیابان بود .گاه که صدای سم اسبان درشکه ای در گوشم می نشست ، گردن میکشیدم و وقتی درشکه را میدیدم ، با خودم می گفتم «خودش است.» ولی درشکه از آنجا میگذشت و انتظار آمیخته با نگرانی من ، همچنان ادامه می یافت . گاهگاه ، عابری دیده میشد که سرش را میان شانه هایش فرو برده از کنار پیاده رو آنطرف خیابان بکندی میگذرد … حدس زدم که ممکن است با زنی برخورد کرده، و سرش جائی گرم شده است. نگرانی من آنقدر بود که گرسنگی را فراموش کرده بودم .چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود ، ناگهان در سکوت و آرامش ... حق تکثیر: چاپ دهه 40 شمسی توسط کانون معرفت.