توضیحات
دختر کوچکی در بزرگترین و شلوغترین شهر جهان زندگی میکرد. او عاشق گوش دادن به قصه ها بود. اما همه آنقدر مشغول بودند که فرصتی برای تعریف قصه برای او نداشتند. مادرش میگفت، "باید کارم را تمام کنم." پدرش میگفت، "حالا دارم روزنامه میخوانم." ... همه به کاری مشغول بودند. هیچ کس وقتی برای تعریف کردن قصه نداشت. ... یک روز "دیدی" به مدرسه آن دختر کوچولو آمد. دیدی معلم یا دانش آموز نبود. ... او هم با دانش آموزان دوست بود، و هم با معلمانشان... «دیدی» و دختر کوچولو سیلی از قصه گویی را در آنجا به راه انداختند، که همه مردم شهر را فرا گرفت... حق تکثیر: مترجم.