توضیحات
فیلمنامه فیلم «تریستانا» ، محصول 1970 میلادی به نویسندگی و کارگردانی «لوئیس بونوئل». تریستانا شاهکاری است عمیق از استاد مسلم و کارگردان مؤلف سینما لوئیس بونوئل که باید آن را بدفعات دید و از مکتب سینمائی آن لذت وافر برد. چرا که هربار بهتر و بیشتر میتوان به شناختی تازه از ژرفنای افکار درونی و دید خاص سوررئالیستی این هنرمند خلاق و تاثیرگذار قرن بیستم پی برد. تریستانا فیلمی است به معنی واقعی اصیل، که در آن بونوئل علیه نظام کنونی غرب و همچنین کلیه نهادها و قید و بندهائی که انسان برای خود آفریده و در آن قربانی میشوند، و با هوشیاری و آگاهی کامل ریشه را میکاود و در این کنکاش با موجزترین بیان سینمائی سنتهای دنیای بورژوازی غرب را در هم میریزد و نشان میدهد که آن تغییر و دگرگونی اساسی و لازم که آزادی «تریستانا» و «دون لوپه» و تمامی جامعه آنها در گروه آن است هنوز مییابد ایجاد شود. تیتراژ فیلم همراه با ناقوس کلیسا بر تابلو و ماکت شهری پدیدار میشود (شهر تولدو) که ماجرای فیلم در آن میگذرد. وجود کلیسائی در گوشه آن تابلو القاگر نظر بونوئل نسبت به مذهب است که با آن که هنوز به ظاهر خودنمائی میکند، اما به واقع قدرت و نفوذش را از دست داده است. فیلم با آمدن «ساتورنا» مستخدمه «دون لوپه» همراه با «تریستانا» به پرورشگاهی شروع میشود که کودکان کر و لال در آن به بازی فوتبال مشغول هستند. و این فوتبالی است کُند که در آن دو نفر بیشتر از همه تلاش میکنند. «ساتورنو» و «آنتولین» (و به یک معنی دیگر «تریستانا» و «دون لوپه») و بقیه درباره توپ فقط عکسالعمل نشان میدهند. در این بین کاراکتر «ساتورنو»، پسر جوان مستخدمه روشن میشود و «تریستانا» با لباس سیاهی که به خاطر مرگ مادرش به تن دارد - به یاد بیاوریم که در پایان، هنگام عروسی با «لوپر» نیز لباس سیاه به تن دارد و این نمایانگر جبر سیاه و تلخی است که زندگیاش وجود داشته است - سیبی به پسرک هدیه میکند و او نیز با گاز زدن حریصانه بدان و دست کشیدن به شانه «تریستانا» تمایل و احساس خود را آشکار میکند ولی هیچگاه، تا پایان، به «تریستانا» دست نمییابد. و همواره خود را در رویا تشفی میدهد و یا مدأم سر به توالت میزند. «دون لوپه»، که سرپرستی «تریستانا» را به عهده میگیرد مردی است پا به سن گذاشته، بورژوامنش، مستبد، و خودخواه که بههیچوجه حاضر نیست «تریستانا» از الگوی آزادخواهیاش که خود نمونه آن است برخوردار گردد و بونوئل طی یک سکانس کوتاه، هنگامی که «لوپه» در خیابان بدختر جوانی برخورد میکند احساس شدید جنسیش را (تملک) بنحو بارزی نشان میدهد. بهدنبال آن، «تریستانا» بعد از دیدن برج کلیسا در کابوس، طی یک صحنه سوررئالیستی «لوپه» را به دار میکشد، چرا که خطر را از جانب او بیش احساس میکند این صحنه در پایان فیلم هم که «لوپر» میمیرد بار دیگر ذهن «تریستانا» تکرار میشود و این یادآوری شکنجهآور برای دختری که جبری سیاه و مختوم، سرنوشت آن را در هم میپیچد (تا بدان جاکه نسبت همه چیز بیتفاوت و بدبین میشود) فقط تا زمانی تکرار میگردد که برایش دردآور است و آن فصلی است که تریستانا برای اولین بار با لوپه همخوابگی میکند «تریستانا» پس از مدتی زندگی دردآور و داشتن دو احساس متضاد با «لوپه» که یکی رابطه جنسی و دیگری رابطه پدرخواندگی است به تنگ میآید و استفاده از فرصتی با «ساتورنا» در کوچههای شهر به گردش میپردازد. که طی آن بونوئل در یک سکانس سوررئالیستی دیگر همراه با دیالوگی موجز و کوتاه که بین «تریستانا» و «ساتورنو» ردو بدل میشود میل به گریز «تریستانا» را نمودار میکند: «تریستانا»: کدام یک از این کوچهها را بیشتر دوست داری، فکر کن ببین با هم فرقی دارند؟ «ساتورنا»: ولی من از این کوچه بیشتر خوشم میآید!! با این استعاره، «تریستانا»، «لوپه» را انتخاب نمیکند و به کوچه دیگری میرود و بلافاصله سگ حاری را میبینیم که پلیسی برای کشتن آن آمده است ولی صدای تیر شنیده و گوشتن سگ هم دیده نمیشود و این همان توهمات ذهن جستجوگر «تریستانا» است! در اینجا وی به «هوراشیو» (فرانکونرو) هنرمندی جوان برخورد میکند و بدون اختیار حس میکند که میخواهد باز هم او را ببیند و این همان انتخاب وی است چرا که هنرمند در بطن خود آزادی تجربه و جستوجوی میکند. بونوئل که خانوادهائی مذهبی و کاتولیک رشد یافته و ذهن طغیانگرش علیه مذهب و مبانی اختلافی و اجتماعی آن همواره در تکاپور بوده و بدین سبب به مکتب سوررئالیست گرائیده، در هر یک از فیلمهایش این خواست خود را بروز داده و این هم بهنحوی بارز موفق شده است به نیکوترین وجه بیان دارد. در ابتدا «لوپه» در مورد نگهداری صلیبی که برای «تریستانا» از مادرش یادگار مانده روی ترش میکند و آن را به نوعی خرافات مینامد و سپس در صحنه دیگری که «تریستانا» را برای گردش به کلیسای باشکوهی میبرد دخترک را میبینیم که محو تماشای یک مجسمه سنگی مذهبی شده و آنرا میبوسد که بلافاصله پاکی این بوسه را «لوپه» با اولین بوسهای که از «تریستانا» در همین مکان میگیرد لوت میکند و حرمت و شکوه مذهبی را در هم میریزد . و در همین جاست که «تریستانا» با گفتن جمله استعاری: تو به کفش خونه احتیاج داری - مسئله اساسی «لوپه» را عنوان میکند و همچنانکه میبینیم پس از اینکه با «هوراشیو» رابطه برقرار میکند و بسوی میل باطنی خود میرود، در مراجعت به منزل، بلافاصله سرپائیهای «لوپه» را به زبالهدانی میاندازد و در تائید عملش به «ساتورنو» میگوید: بگو یک جفت کفش نو بخرد، بمن چه؟ اینجاست که دیگر حاضر نیست بههیچ وجه با «لوپه» رابطه جنسی داشته باشد - حتی بعد از مراسم ازدواج با «لوپه» نیز در اطاقی جداگانه میخوابد و حاضر نیست «لوپه» حتی گونهای را ببوسد. گفتیم که بونوئل ملحدی است که نسبت بهمذهب آگاهی کامل دارد ولی همواره در بند تناقضاتی درباره وجود و یا عدم وجود کلیساست، برخلاف اینگماربرگمن که آنرا در بست رد میکند و بشناخت خدای روی آورده است. اگر به سکانسی که در آن «لوپه» همراه با سه کشیش در اطاقی نشستهاند و در یک هوای سرد زمستانی که برف بهشدت میبارد ضمن خوردن شکلات و چوب زیر بغل در راهرو راهپیمائی میکند - توجه کرده باشیم طنز تلخ و هجوآمیز بونوئل را در مییابیم. «لوپه» که به دکتر معالج «تریستانا» گفته بود: کشیش بهخانه من بیاد، هرگز؟ در پایان آنها را پذیرا میشود و این خود ماحصل آن است که در عین حال که «لوپه» نیهیلیستی است که تمام سنتها و روابط و قیود اجتماعی موجود را نفی میکند و هیچگونه اعتقادی هم ندارد و باز هم در مییابد که بدون این سنتها قیود، زندگی مشکل و حتی ناممکن است و این البته بهگمان بونوئل سقوط انسان در تباهیهاست. بالاخره «تریستانا»، «لوپه» راترک میکند و همراه با «هوراشیو» مدتی به مادرید میرود ولی بهعلت غذهای در پا بنزد «لوپه» باز میگردد و انگیزه این بازگشت علاقه شدید پدری به «لوپه» و زادگاهش است ولی انتخاب آزادی به بهای از دست دادن یک پایش تمام میشود و مسئله اساسی در اینجاست!؟ «تریستانا» ضمن آنکه قربانی جبر و قضا و قدر حاکم بر سرنوشتاش است، اعتقاد و تمایلی هم به آزادی صرف ندارد چرا که به ازدواج با «هوراشیو» تن در نمیدهد و به او میگوید: تا موقعی که بخواهی با هم زندگی مشترک خواهیم داشت. برای بونوئل، «تریستانا» موجودی است بسیار پاک و معصوم چون در صحنهای که «تریستانا» در بالکن سینههایش را برای «ساتورنو» لخت میکند تا او با دیدن آن لذت بصری ببرد و بتواند خود را تشفی دهد - میبینیم که پسرک با شگفتی به زیر درخت پناه میبرد تا به استمناء دست زند - بلافاصله تصویر با پلانی از مریم عذرا در کلیسا تعویض میشود. بونوئل معتقد است که درون انسان برخلاف برون همواره در تلاطم و جوشش است تا گریزی به رهائی بزند و لازمه دگرگونی درون تغییر ظواهر برونی نیست: بیاد بیآوریم اولینبار که «تریستانا» با «لوپه» همخوابگی میکند با لباس پیچازی در حال اطو کردن لباس است و اخرین بار هم که پس از آشنا شدن با «هوراشیو» او را از خود میراند، با همان لباس و باز هم مشغول اطو کردن است. تکیه «تریستانا» بر تفاوت دو حبه انگور - دو تکه نان و یا دو تکه برف و سپس گذاشتن دو نخود روی میز و برداشتن دومی که همان «هوراشیو» باشد نه «لوپه»، شکافتن احساس درونی «تریستانا» با آگاهی کامل از جانب بونوئل است. بر سر رفتن «تریستانا» برخوردی میان «لوپه» و «هوراشیو» صورت میگیرد که طی آن «لوپه» به زمین میخورد و در حین رفتن عصایش جا میماند. که «هوراشیو» آنرا برمیدارد و به او میدهد و این در پایان بابازگشت «تریستانا» نزد «لوپه» در حالیکه برای راه رفتن به چوب زیر بغل احتیاج دارد ربطی منطقی مییابد و تلویجاً میرساند هرآنچه که متعلق به «لوپه» است باید به او هم تعلق گیرد.! بونوئل با استفاده از فیلتر زرد روی زندگی روشن و شیطانی تأکید میکند که در آن از ماشینیزم و پیچیدگی و قیود خودساخته خبری نیست و بدون استفاده از موزیک متن - بجز اجراء پیانوئی از اتود انقلابی شوپن - و همچنین بدون هیچگونه انتریک و هیجان و حتی نمایش کوچکترین سکس و بدون بهرهگیری از عواطف تماشاچی کشش فیلم را تا پایان حفظ میکند و بهر لحظه آن روح میبخشد. بونوئل با تصاویری ساده و روان و گویا در این فیلم به اوج خلاقیت هنری میرسد، «ساتورنو» پسرک کر و لال بهرین پرسوناژ این فیلم موید این نظر است چرا که با محروم بودن از گفتن و شنیدن، دو عامل اساسی ارتباطی فرد با جهان مادی، بیشتر از سایر پرسوناژها با بیننده رابطه عینی برقرار میکند و اعمال و رفتار خواستههایش بهتر قابل درکند تا دیگران، و این همان اوج تصویر ناب در سینماست که بونوئل در این فیلم به کمال آن رسیده است. بونوئل با دیدی وسیع و نگرش جهانی خود روابط «لوپه» با اطرافیان، منجمله با «تریستانا» را بررسی میکند و با کاوشی در روحیات و دنیای اخلاقی حاکم بر آنها الگوی یک جامعه پوسیده و متعفن را بازگو میکند که این خود میتواند، رژیم اسپانیا و سرنوشت افرادش را با برخورد با آن هم، دربرداشته باشد. «تریستانا» هیچگاه به منجلاب تباهی سقوط نمیکند چون هرآنچه که اختیار میکند بدان آگاه دارد و اعتراضی هم ندارد و چون ماده خامی در دست «لوپه» آنچنان پرورش مییابد و شگل میگیرد که خواست او است، در صحنهای که از کنار کالسکه و بچه و پرستار بچه به بغل رد میشود هیچگونه تمایل و احساسی نشان نمیدهد و بیشتر نفرت و بیتفاوتی خود را آشکار میسازد. و بالاخره با دید دیگری میتوان «لوپه» را با ریش و عینک و ظواهر دیگرش فرویدی دانست که به بررسی و شکافتن عقدههای درونی «تریستانا» قیام کرده است. حق تکثیر ؛ تهران: نشر نیل، ۱۳۵۲