توضیحات
رمان فریاد زیر باران کتاب رمان فریاد زیر باران داستان زندگی دختری به نام بارش را روایت میکند که برای تامین مخارج زندگی پدر و خواهر مریضش به ازدواجی اجباری تن میدهد، اما در نهایت روزی تصمیم میگیرد روی پای خودش بایستد و کار پیدا کند. در جریان همین اتفاقات زندگیش تغییر میکند و... در بخشی از کتاب رمان فریاد زیر باران میخوانیم: تا جایی که میدونم نیرو لازم نداریم، اما خب من که فقط آبدارچیام، بیا تو خانوم صالحی بیشتر در جریانه... دروغ نمیگویم دل سرد شدهام... ! اینجا هم بعید میدانم به یک دختر دیپلمه کار بدهند. حتی اگر سفارش شده باشد. مقابل میز صالحی ایستادهام. میگوید باید تا پایان جلسهی مدیر صبر کنم. روی اولین صندلی جا خوش میکنم. دکوراسیون شرکت سیاه است. با قابها و گلدانهای سفید این تناقض چشمم را میزند. از سیاه بیزارم آینهی کوچکی را در میآورم و برای هزارمین بار خودم را چک میکنم. مداد سیاهی که در چشم کشیدهام آبی چشمانم را بیشتر نشان میدهد. مثل همیشه مژههای بلندم را غرق ریمل کردهام و رژ محبوب هلوییام را به لب زدهام! زدهام! راضیام، مثل همیشه از ظاهرم راضیام... - خانم یکتا، رئیس منتظرتون هستند با گامهای مضطرب وارد اتاق میشوم. پشت پنجره ایستاده است و پیپ دود میکند. توری که از پنجره به داخل میآید نمیگذارد درست بررسیاش کنم. اما در تصوراتم پیرمردی مهربان است. همین که پشت میزش مینشیند، تمام تصوراتم را در نزدیکترین گلدان خاک میکنم پیر نیست جوان است. شاید سی سال داسته باشد. شاید یکی دو سال بالاتر یا پایین تر... مهربان نیست... بعید میدانم عزرائیل هم هنگام جان گرفتن تا این حد اخم کندا احیانا اگر بررسیهاتون تموم شد بنشینید کارمون رو شروع کنیم چون بر خلاف شما... . پوزخند میزند. من کلی کار ریخته سرم از همین ابتدا شمشیر را از رو بسته.. چرایش را نمیدانم. استرسم بیشتر میشود -س... السلام بدون اینکه او درخواست کند سریع نامهی مشخصاتم را روی میزش میگذارم... . دستم میلرزد... . لعنتی... میبیند و پوزخند میزند... دوباره نگاهش را از برگه میگیرد و به عمق چشمانم رسوخ میکند: -محمد نگفته بود علاوه بر اینکه تحصیل کرده نیستی. لکنت زبون و لرزش دست هم داری این دیگر بیانصافیست، این مرد خوش تیپ از همین ابتدا مرا زیر رگبار توهین قرار داده است. -من لکنت ندارم دستام هم نمیلرزه... ابرویش را بالا میاندازد، یعنی همچنان داری میلرزی، صدایم را صاف میکنم و میگویم: - تا حالا عزرائیل باهام مصاحبه نکرده بود برای همین استرس گرفتم برای یک لحظه طرح خندهای که در چشمانش افتاده را میبینم اما بعد دوباره در قالب همان سگ بولداگ فرو میرود. - پس باید زبون درازت رو هم به رزمهی کاملت اضافه کنم میایستم و دو دستم را روی میزش میگذارم و میگویم: -خب شما که نمیخواین استخدام کنین چرا الکی من رو تا اینجا کشوندین و بهونههای الکی میارین؟ من کلی کار ریخته سرم. میایستد و خودش را کمی روی میز جلو میکشد و در چشمانم خیره میشود و میگوید: - کار؟ فکر نمیکنم جایی تو صورتت مونده باشه که نیاز به آرایش داشته باشه... پس بعید میدونم کار مهمی داشته باشی پوزخند میزنم مثل خودش: اگر بخوام میتونم بیشتر هم آرایش کنم طوری که هوش از سرت بپره... گر چه... الانم سر جاش نیست خودش را روی صندلی رها میکند. من هم مینشینم و پا روی پا میاندازم، از این بدتر که نمیتواند بشود، نفسش را فوت میکند و میگوید: - حیف به محمد قول دادم استخدامت کنم و گرنه بدون ذرهای تعلل از در پرتت میکردم بیرون ابرو بالا میاندازم، یعنی حالا که نمیتونی. اخم میکند و ادامه میدهد... کلمات کلیدی: رمان عاشقانه، رمان اجتماعی، دانلود رمان اجتماعی، رمان جالب، دانلود رمان عاشقانه، رمان رمانتیک، دانلود رمان فریاد زیر باران، رمان فریاد زیر باران، دانلود کتاب فریاد زیر باران، دانلود رمان فریاد زیر باران، برچسبها: رمان عاشقانه، رمان اجتماعی، دانلود رمان اجتماعی، رمان جالب، دانلود رمان عاشقانه، رمان رمانتیک، دانلود رمان فریاد زیر باران، رمان فریاد زیر باران، دانلود کتاب فریاد زیر باران، دانلود رمان فریاد زیر باران