توضیحات
یک غروب سرد زمستانی پیرمردی که مدام صلوات می فرستاد نزذیک من شد و فرش کنار دستم را بالا زد و تسبیح زرد رنگ که دانه های آن مانند یاقوت بودند را برداشت و صلوات فرسان رفت صف اول نماز جماعت نشست. از پشت پرده که قسمت زن ها می شد صدای چند بچه کوچک می آمد تا اینکه صدای فریاد مانند پیرزنی صدای گوش خراش جیغ و داد ان ها را خاموش کرد. بسه دیگه مگه مچد جا بازی؟ برید خونادون بازی کونید. دیگر صدای بچه ها نیامد و معلوم نشد چه شدند و کجا رفتند. تا اینکه صدای یک زن میانسال آمد که با لحن دلسوزانه ای می گفت: والا حاج خانوم چیکار کونند. با این آپارتمانا که ساختن دیگه این بچا نیمیتونن راحت باشن. جیکشون در بیاد صدا همسایا بالا رفته... کلمات کلیدی: داستان فارسی، داستان کوتاه، داستان ایرانی، دانلود داستان، داستان اجتماعی، دانلود مجموعه داستان، برچسبها: داستان فارسی، داستان کوتاه، داستان ایرانی، دانلود داستان، داستان اجتماعی، دانلود مجموعه داستان