مریلا (مجموعه داستان)
- نوع فایل : کتاب
- زبان : فارسی
- نویسنده : نظام الدین مقدسی
- چاپ و سال / کشور: 2014
توضیحات
مریلا (مجموعه داستان) آن شب که برای اولین بار مریلا را دیدم اندوهی پنهانی درونم را پر کرد. انگار او از جایی آمده بود که من خمیشه به آن فکر میکردم. از بهشت یا از جنگلهایی که نامشان را با لطاف خاصی به زبان میآوریم. پدرم گفت: مریلا از حالا پرستار مادرته. دخترم سارا! دستش را به طرفم دراز کرد. انگار که اگر این کار را نمیکرد مریلا من را با نقش قالیهای کف اتاق اشتباه میگرفت. بعد پدرم خندید و تند تند از اتاق بیرون رفا. رفتنش آنقدر شتاب گرفت که فکر کردم چیزی از وجودش را جا گذاشته بود و من میتوانستم آن را مثل سایه ای معلق ببینم و آرزو کنم که نرفته باشد. وقتی تنها شدیم او به طرفم آمد و مرا بوسید. بوی هیچ عطری همراه او نبود و این خود اندکی از اضطرابم را کاست. مریلا گفت: دختر خوشگلی هستی. فکر کردم به قدری رنگ عوض کردم و سرخ شدم که دلش برایم سوخت و ناگهان بازوهایم را محکم گرفت و گفت: خوب، اتاق من قراره کجا باشه؟ و به اطرافش نگاه کرد. انگار دیوارها و درب اتاقها همه آئینه بودند و او به دقت خودش را بر انداز میکرد. هیچ صدایی از من بیرون نمیآمد و من هنوز به او نگاه میکردم و هر لحظه اندوهم را مثل حلقه ای در انگشت روحم حس میکردم. اندوهی که هر دختری هنگام دیدن دختری زیباتر از خود حس میکند. گفتم بیایید اینجاست بعد او را دیدم که برگشت و چمدانش را که رنگ عجیبی هم داشت با خود کشید. در این هنگام در باز شد و پدرم با لباس خانه ظاهر شد. هنوز آن لبخند را به لب داشت و من دوست داشتم که معنای آن لبخند دراز مدت را بفهمم. به پدرم گفتم: این اتاق مال مریلا میشود درسته؟ پدرم ابروهایش را بالا کشید و گفت: اوه، بله، درسته. مریلا با چشمهایی تنگ و درحالی که به موهای پسرانه و کوتاهش دست کشید به طرف پدرم برگشت و گفت: ممنونم. پدرم سرش را به طرف پایین تکان داد و درست مثل پسر بچه ای خجالتی که نمیداند با دستهایش چه کند، آن دو را کمی در هوا تکان داد و بعد دو مشت گره دارش را در جیب شلوار چپاند. کلمات کلیدی: داستان فارسی، داستان کوتاه، داستان ایرانی، دانلود داستان، داستان اجتماعی، داستان هیجان انگیز، دانلود مجموعه داستان، برچسبها: داستان فارسی، داستان کوتاه، داستان ایرانی، دانلود داستان، داستان اجتماعی، داستان هیجان انگیز، دانلود مجموعه داستان