توضیحات
مرغدانی داستانی از کتاب "بازنشستگی و داستانهای دیگر" منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره مهرماه سال 92 تلفن زنگ زد. کاشفی بود. «بازنشستگی آقا ولی چی شد؟» «احتمالاً همین امروز فردا حکمش صادر میشود.» «براش کاری در نظر گرفتم.» «ممنون که سفارش ما را فراموش نکردی، جناب!» «فقط بگو مرد کارهای سنگین هست؟» «به هیکل گنده و شُلش نگاه نکن، این جا دست تنها کار یک آبدارخانه و چند تا کارمند را پیش میبرد.» «بعد از ظهر میآیم سراغش تا محل کار را نشانش بدهم. تو هم بیا. بهترست که جلو تو باهاش حرف بزنم.» بدم نمیآمد مرغدانی و باغی را که به تازگی اجاره کرده بود، ببینم. گاهی که به خواهش همسایهها، مرغ پرکنده میآورد، مینشست و از تجهیزات مرغدانی و محوطهٔ اطرافش تعریف میکرد. میگفت: چه درختهای میوهای ... چه باغ باصفایی! عینهو بهشت برین ... گوشی را گذاشتم. صدا زدم: «آقا ولی، آقا ولی!» مثل همیشه، تا بجنبد و شکم بزرگش را جا به جا کند و بیاید جلو در اتاق و بگوید: «فرمایش؟» چند دقیقهای طول کشید. درست مثل وقتی که کارمندها صدایش میزدند، چای بیاورد، یا پروندهای را ببرد زیرزمین و به بایگانی برساند. همیشه میگفت: «چند تا کار هست که باید هر روز انجام شود. من هم چشمم کور انجام میدهم. حالا چند دقیقه دیرتر یا زودتر چه توفیری میکند؟» انصافاً میآمد و هر کاری بود، انجام میداد، ولی مثل ساعتی که همیشه چند دقیقه عقب باشد. دوباره صدایش زدم، آمد. با پاشنهٔ خوابیده و لخلخکنان. تکه نانی خشکیده دستش بود. اول متوجه نشدم با عینکش چه کار کرده. فقط یک سفیدی دیدم. وقتی دید نگاهش میکنم، همان وسط اتاق ایستاد. پشت شیشهٔ سمت چپ عینکش، تکهای کاغذ سفید چسبانده بود. با یک چشم درشت و مشکی نگاهم میکرد. معلوم بود که شب را نخوابیده، دستهای از موهای پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شکسته بود. شانههایش پهن و افتاده بود و همان کت راهراه و شلوار گشاد همیشگی تنش بود. هیچ نگفت و سرش را خاراند. از پسرش پرسیدم که تیمسار صدایش میزدیم. گفت: «شکر خدا همین دیشب نامهاش رسید. دعا و سلام رسانده، نوشته من حالاست که قدر پدر و مادرم را میدانم و میفهمم.» کلمات کلیدی: داستان اجتماعی، داستان هیجان انگیز، دانلود مجموعه داستان، داستان فارسی، داستان کوتاه، داستان ایرانی، دانلود داستان، برچسبها: داستان اجتماعی، داستان هیجان انگیز، دانلود مجموعه داستان، داستان فارسی، داستان کوتاه، داستان ایرانی، دانلود داستان