توضیحات
شکارچی پریا روز روزگاری در یک بندرگاه گمنام صیادی زندگی می کرد به نام هوشمند. هوشمند معروف بود به شکارچی پری. او هر چند وقت یک بار یک پری دریایی را شکار می کرد وبه سیرکی در نزدیکی بندرگاه می فروخت. یک روز یک سفارش جدید رسید. رئیس سیرک هوس کرده بود تا یک پری دریایی جوان داشته باشد و سفارش کرده بود که از زیبا ترین هم باشد. هوشمند قایق کهنه اش را برداشت وزیر نور ستاره های راه شیری راهی دریا شد. رفت و رفت آن شب ماه به اندازه یک تار مو باریک و کم نور بود و ستاره ها تنها چراغ های این تاریکی بی انتها بودند. هوشمند اول بو کشید بعد یک مشت آب برداشت و بر آب ریخت و یک ذره چشید. دید که دریا بوی پری می دهد. دست به کار شد و نی لبکش را برداشت. زیبا ترین آهنگی که بلد بود را با سوزناک ترین نوا ها همراه کرد و به دست موج های سرکش سپرد. نیمه شب دریا آرام شد و هوشمند نی لبک را کنار گذاشت. هیچ خبری از پری دریایی نبود. کمی به اطراف نگاه کرد و توی ذهنش به دنبال آهنگ دیگری گشت. هرچه فکر کرد چیز مناسبی به ذهنش نرسید. نی لبک را تکیه داد و به آسمان خیره شد. همیشه از اینکه از خدا چیزی بخواهد شرم می کرد. نه اینکه خدا را بخشنده نمی دانست. بلکه فکر می کرد شاید دعایش بیش از اندازه حقیر است که اجابت شود. قفل لبش شکست و از خدا یک پری زیبا خواست. دلش واقعاً پری می خواست. کمر شب شکسته بود و هوشمند خواب آلود تر از آن بود که آهنگی بزند از روی ستاره ها راهش را پیدا کرد وبه لنگر گاه برگشت. پارو را به کف قایق انداخت و دستش را دراز کرد تا طنابی که به میان آب آمده بود را بگیرد اما پارو این بار صدایی نو داد. پارو به یک بچه پری دریایی خورده بود و بیدارش کرده بود. ... کلمات کلیدی: داستان، داستان کودکانه، کتاب کودک، کاریز، داستانی آموزنده کودکان، داستان کوتاه، رمان کودک، پری دریایی، شکارچی پریا، داستان پری، پتروف فداکار، زیبای روسی، میخوارگان، فرشته اخراجی، شیر بی شمشیر، برچسبها: داستان، داستان کودکانه، کتاب کودک، کاریز، داستانی آموزنده کودکان، داستان کوتاه، رمان کودک، پری دریایی، شکارچی پریا، داستان پری، پتروف فداکار، زیبای روسی، میخوارگان، فرشته اخراجی، شیر بی شمشیر