توضیحات
ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ١٣۵۴ شروع شد. بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی, کار تزیین خونه و تدارک تولد تموم شد. درست چند ساعت قبل از جشن. من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم. گفتم: من میرم خونه. یه دوش میگیرم. لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم. امیر با اصرار میگفت: تو خسته ای خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست. من بهانه آوردم و بالاخره قانعش کردم که باید برم و برگردم. راستش اصل داستان مسئله کادویی بود که باید براش میگرفتم، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم که بهترین دوای خستگی من تو اون لحظه بود، لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم … داستان عاشقی, داستان عشق, داستان های عاشقانه, رمان عشقی, صلاح الدین لواسانی, عشق, عشقولانه